.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۶۴→
نفس صدا دار وسنگینی کشید وبالحن غم زده ای گفت:باشه...هیچی نمیگم...روحرفت بمون.هرچی
توبگی...میرم...فقط یه حرف میزنم وتموم.دیانا...یادته که بهت گفتم من و تو هیچ وقت ازهم دور نمیشیم طولانی ترین فاصله هام مارو ار هم دور نمی کنن...یادت نره که هنوز گردنبند ماه وداری...
با این حرف ارسلان،دستم به سمت گردنبند رفت وتوی مشتم گرفتمش...پلاک و توی مشتم فشار دادم ونفس عمیقی کشیدم...
- آره...ماه هنوز هست...
- دوستت دارم دیانا...خیلی زیاد!...
وقطره اشکی به قطره های اشک بی حدواندازه روی گونه هام اضافه شد.حس می کردم قلبم می خواد از جاکنده بشه...احساس خفگی می کردم وهرآن احتمال میدادم نفسم بند بیاد...لبم وبه دندون گرفتم و چشمام وبستم.به هرسختی بود نفس زورکی کشیدم وریه هام واز عطر تنش پرکردم...عطر تنی که قرار بود برای دوماه ازش دور باشم...می دونستم تحمل دوریش وندارم...می دونستم...اما نمی تونستم دایی ارسلان و نادیده بگیرم...دلم تنگِ ارسلان می شد ولی وجدانم نمیذاشت مانع رفتنش بشم...
بریده بریده گفتم:ار..س...لان...
صدای مردونه ومهربونش به گوشم خورد:
- جانم؟
- میشه فردا باهات بیام فرودگاه؟
مکث کوتاهی کرد...نفس عمیقی کشید وگفت:میشه نیای؟
- چرا؟!!!
لحنش کلافه بود:
- می دونم پارسا با محراب میاد فرودگاه...نمی تونم دوباره نگاه های مزخرف ولبخندای ملیحی که تحویلت میده روتحمل کنم!ببخش دیاخانومی...دلم می خواست تا آخرین لحظه باهم باشیم...اما...
- می فهمم چی میگی...می فهمم...باشه.هرچی توبگی...فقط...ارسلان مراقب خودت باش.خیلی زیاد...
ودستام ودور کمرش حلقه کردم...می خواستم با تمام وجود آغوشش وحس کنم تا برای دوماه دوری،ذخیره کافی داشته باشم!شاید می شد با فکر وتصور لبخندش،نگاه مشکیش،آغوشش ومهربونیاش یه ذره آروم گرفت...شاید...
***********************************
توبگی...میرم...فقط یه حرف میزنم وتموم.دیانا...یادته که بهت گفتم من و تو هیچ وقت ازهم دور نمیشیم طولانی ترین فاصله هام مارو ار هم دور نمی کنن...یادت نره که هنوز گردنبند ماه وداری...
با این حرف ارسلان،دستم به سمت گردنبند رفت وتوی مشتم گرفتمش...پلاک و توی مشتم فشار دادم ونفس عمیقی کشیدم...
- آره...ماه هنوز هست...
- دوستت دارم دیانا...خیلی زیاد!...
وقطره اشکی به قطره های اشک بی حدواندازه روی گونه هام اضافه شد.حس می کردم قلبم می خواد از جاکنده بشه...احساس خفگی می کردم وهرآن احتمال میدادم نفسم بند بیاد...لبم وبه دندون گرفتم و چشمام وبستم.به هرسختی بود نفس زورکی کشیدم وریه هام واز عطر تنش پرکردم...عطر تنی که قرار بود برای دوماه ازش دور باشم...می دونستم تحمل دوریش وندارم...می دونستم...اما نمی تونستم دایی ارسلان و نادیده بگیرم...دلم تنگِ ارسلان می شد ولی وجدانم نمیذاشت مانع رفتنش بشم...
بریده بریده گفتم:ار..س...لان...
صدای مردونه ومهربونش به گوشم خورد:
- جانم؟
- میشه فردا باهات بیام فرودگاه؟
مکث کوتاهی کرد...نفس عمیقی کشید وگفت:میشه نیای؟
- چرا؟!!!
لحنش کلافه بود:
- می دونم پارسا با محراب میاد فرودگاه...نمی تونم دوباره نگاه های مزخرف ولبخندای ملیحی که تحویلت میده روتحمل کنم!ببخش دیاخانومی...دلم می خواست تا آخرین لحظه باهم باشیم...اما...
- می فهمم چی میگی...می فهمم...باشه.هرچی توبگی...فقط...ارسلان مراقب خودت باش.خیلی زیاد...
ودستام ودور کمرش حلقه کردم...می خواستم با تمام وجود آغوشش وحس کنم تا برای دوماه دوری،ذخیره کافی داشته باشم!شاید می شد با فکر وتصور لبخندش،نگاه مشکیش،آغوشش ومهربونیاش یه ذره آروم گرفت...شاید...
***********************************
۹.۴k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.